در کتاب سه داستان واقعی ، ۳ داستان با عناوین نبرد نهایی ، بغض و خط پایان گنجانده شده که در این جا بخشی از داستان بغض را می آوریم :
– از بابا اینا خبر داری ؟
– منظورت از اینا ، داداشته ؟
– حالا هر چی ، خبر داری ؟
– تا کی به این قهر می خوای ادامه بدی مگه موقع خداحافظی امیر دستت رو نبوسید ؟
آخه تو بزرگتری…
– مادر یه سوال پرسیدم ول کن اصلا
– بشین نمی خواد قهر کنی . آره خبر دارم . دیشب با بابات حرف زدم . امیر
رفته بود پیش رئیس کاروان دیگه فقط با بابات حرف زدم . انشاالله فردا که
اعمال آخر رو انجام بدن میان دیگه
– پس باید به امیر می گفتی حواسش بیشتر به باباشه واسه سنگ زدن به شیطون اگه بابا نمی تونه بره نیابتی براش …
مامان اصلا گوشت با منه ؟
مادر در حالی که با وسواس خاصی کت و شلوار آبی را اتو می زد ، به نشانه
تایید سری تکان داد و گفت : آرش مادر پاشو پیرهن سفیده ی داداشت رو از اتاق
بیار . بعد در حالی که با شوق به لباس ها خیره شده بود گفت :
پسرم مثل برگ گل می مونه . الهی کت و شلوار دامادی ات مادر !
و شروع کرد به بوییدن لباس …
بعد از دقایقی به سختی از جاش بلند شد و در حالی که زیر لب غرغر می کرد به
سمت اتاق رفت : آرش گفتم پیرهن داداشت رو بیار . حتما باید خودم …
ناگاه قدم هایش مقابل تلویزیون متوقف شد . گوش سپرد به ناله هایی که می
شنید . مردمک چشمانش به دنبال چهره ها دوید . آرش که متوجه حضور مادر شد ،
تلویزیون را خاموش کرد . به سرعت به سمت مادر چرخید و مضطرب گفت : نگران
نباش . یه مقدار شلوغ شده انگار …
مادر چند بار لب هایش را بی صدا بر هم کوبید . دستانش شروع به لرزیدن کردند . بهت زده سر به اطراف چرخانید . آرش که وضع مادر را دید…
نويسنده / مترجم : سیده کوثر غفاری
زبان کتاب : فارسی
حجم کتاب : 565 کیلو بایت
نوع فايل : PDF
تعداد صفحه : 15
:: برچسبها:
دانلود ,
کتاب ,
سه ,
داستان ,
:: بازدید از این مطلب : 93
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0